أَلَمْ یَعْلَم بِأَنَّ اللَّهَ یَرَى

آیا انسان ندانست که خداوند همه ی اعمالش را می بیند!؟

أَلَمْ یَعْلَم بِأَنَّ اللَّهَ یَرَى

آیا انسان ندانست که خداوند همه ی اعمالش را می بیند!؟

مشخصات بلاگ
أَلَمْ یَعْلَم بِأَنَّ اللَّهَ یَرَى
پیوندهای روزانه

فقط سکوت بود که هنوز نرفته بود...

جمعه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۳:۰۰ ب.ظ

شب بود اولین شب پیش هم بودن. زنان خسته از هلهله ی یک شب طولانی به خانه برمی گشتند. همه ی آنها که برای بدرقه ی عروس تا درگاه خانه ی داماد آمده بودند، حالا دیگر دور شده بودند. آن همه هیاهو و همهمه ی عروسی، ناگهان خوابیده بود، همه رفته بودند، فقط سکوت بود که هنوز نرفته بود. آنجا درست بین دوتائیشان نشسته بود و نمی خواست تنهایشان بگذارد

 به چه فکر می کنی فاطمه جان؟

صدای علی بود که سکوت را واداشت به گریزد.

فاطمه به دورها خیره بود، به نوری که از مهتاب پشت پنجره به درون می ریخت. همان طور که امشب از خانه ی پدرم به خانه ی شما آمده ام، یک روز یا یک شب از خانه ی دنیا به آخرت خواهم رفت. سکوت، چون هاله ای دوتائیشان را بغل می کند. لای مهتاب اتاق، هر دو به سفر می اندیشند. به او که در پایان راه منتظر هردوشان ایستاده است.

عشق کوچک در لابلای عشق بزرگ گم می شود. عشق بزرگ دوباره عشق کوچک را برمی گرداند، دوباره آن را می گذارد در قلب های مسافر.

فاطمه ناگهان به چشمهای مردش خیره می شود. هر دو نگاه از شعله های عشق پرند؛

علی! انگار نمی خواهد جواب دهد تا او دوباره صدایش کند:

علی! تو را به خدا!

می آیی امشب را نماز بخوانیم؟ می آیی با هم تا صبح خدا را بخوانیم؟

گفت: بعضی هم قدمها می روند در جاده هایی که آنها را به هم می رساند، یکیشان می کند.

                                                   برگرفته از کتاب خدا خانه دارد.

  • abd mosleh

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی